نوشته اند: روزي اسكندر مقدوني , نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردي خلوت گزيده و عارف مسلك بود, اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت , احترام نكرد و وقعي ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس , برآشفت و گفت :
اين چه رفتاري است كه تو با ما داري ؟ آيا گمان كرده اي كه از ما بي نيازي ؟
آري , بي نيازم .
تو را بي نياز نمي بينم .بر خاك نشسته اي و سقف خانه ات , آسمان است . از من چيزي بخواه تا تو را بدهم .
اي شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو, تو را اميرند . تو بنده بندگان مني .
آن بندگان تو كه بر من اميرند, چه كساني اند؟
خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده ام حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مي كشند. برو آن جا كه تو را فرمان مي برند نه اين جا كه فرمانبري زبون و خواري . (26)
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟
طالب مردي چنينم كو به كو (27)