بشر بن حارث كه به بشر حافي نيز شهرت دارد, از عارفان بنام قرن دوم است . وي اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذراني صرف مي كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهرت او به حافي آن است كه هماره با پاي برهنه مي گشت . از او حكايات بسياري نقل شده است از جمله :
در بازار بغداد مي گشتم كه ناگهان ديدم مردي را تازيانه مي زنند. ايستادم و ماجرا را پي گرفتم . ديدم كه آن مرد, ناله نمي كند و هيچ حرفي كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمي شود. پس از آن كه تازيانه ها را خورد, او را به حبس بردند. از پي او رفتم . در جايي , با او رو در رو شدم و پرسيدم : اين تازيانه ها را به چه جرمي خوردي ؟ گفت : شيفته عشقم . گفتم : چرا هيچ زاري نكردي ؟ اگر مي ناليدي و آه مي كشيدي و مي گريستي , شايد به تو تخفيف مي دادند و از شمار تازيانه ها مي كاستند. گفت : معشوقم در ميان جمع بود و به من مي نگريست . او مرا مي ديد و من نيز او را پيش چشم خود مي ديدم . در مرام عشق , زاريدن و ناليدن نيست .
گفتم : اگر چشم مي گشودي و ديدگانت معشوق آسماني را مي ديد, به چه حال بودي !؟ مرد زخمي , از تاءثير اين سخن , فريادي كشيد و همان جا جان داد . (41)
در اين معنا, مولوي گفته است :
عشق مولا كي كم از ليلا بود
گوي گشتن بهر او اولي بود (42)
همو گويد:
اي دوست شكر بهتر, يا آن كه شكر سازد _
خوبي قمر بهتر, يا آن كه قمر سازد _
بگذار شكرها را, بگذار قمرها را _
او چيز دگر داند, او چيز دگر سازد (43)