مردي , چندين رمه گوسفند داشت . آن ها را به چوپاني سپرده بود تا در بيابان بگرداند و شير آن ها را بدوشد. هر روز, شير گوسفندان را نزد صاحب آن ها مي آورد و او بر آن شير, آب مي بست و به مردم مي فروخت . چوپان , چندين بار, صاحب گوسفندان را نصيحت داد كه چنين مكن كه اين خيانت به مردم است . اما آن مرد, سخن شبان را به كار نمي بست و كار خود مي كرد.
روزي , گوسفندان در ميان دو كوه , به چرا مشغول بودند و چوپان , بر بالاي كوه رفته , به آن ها مي نگريست . ناگاه ابري عظيم بر آمد و باراني شديد, باريد. تا چوپان به خود بجنبد, سيلي تند و خروشان , راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان , به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسيد: چگونه است كه امروز, براي ما شير نياورده اي ؟ چوپان گفت :اي خواجه !چندين بار تو را گفتم كه آب بر شير نريز و خيانت به مردم را روا مدار . اكنون آن آب ها كه بر شيرها مي ريختي , جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند. (49)