شيخ ابوسعيد ابوالخير, با مريدان از جايي مي گذشت . چاه خانه اي را تخليه مي كردند . كارگران با مشك و خيك , نجاسات را از اعماق چاه بيرون مي كشيدند و در گوشه اي مي ريختند . شاگردان شيخ , خود را كنار مي كشيدند و لباس خود را جمع مي كردند كه مبادا, به نجاست آلوده شوند, و به سرعت از آن جا مي گريختند . ابوسعيد, آنان را صدا زد و گفت : بايستيد تا بگويم اين نجاسات , به زبان حال , با ما چه مي گويند . مي گويند: ما همان طعام هاي خوشبو و خوش طعميم كه شما ديروز, ما را به قيمت هاي گزاف مي خريديد و از بهر ما جان و مال خود را نثار مي كرديد و هر سختي و مشقتي را در راه به دست آوردن ما تحمل مي كرديد. ما را كه طعام هايي خوش طعم و بو بوديم , به خانه هايتان آورديد و به يك شب كه با شما هم صحبت و هم نشين شديم , به رنگ و بوي شما در آمديم . حال از ما مي گريزيد؟!بر ما است كه از شما بگريزيم . (59)