اگر انسان در طول زندگي خود, صدها دوست بيابد و بهترين دوستان و ياران را داشته باشد, هيچ يك جاي دوستان دوران كودكي را نمي گيرد . دوستي هاي كودكانه و رفيقان آن ايام , هميشه در خاطر انسان باقي مي مانند و ياد و خاطره آنان , نشاط آفرين و شادي بخش است .
يوسف (ع ) آن گاه كه به فرمانروايي مصر رسيد و بر مسند حكومت و نبوت تكيه زد, روزي يكي از دوستان قديمي و دوران كودكي اش را كه از راه دور آمده بود, ديد و بسي خوشحال شد . آن دوست , يوسف را به ياد كنعان و آن روزهاي مهر و مهرباني مي انداخت . سال ها بود كه همديگر را نديده بودند . يار ديرين , شنيده بود كه يوسف به فرمانروايي مصر رسيده است . او نيز براي تجديد خاطرات و ديدار دوست خوبش , راهي مصر شد .
يوسف , او را در كنار خود نشاند و با او مهرباني ها كرد . او نيز آنچه از دوستي و محبت در دل داشت , نثار يوسف كرد و گفت : از راهي دور آمده ام و شكر خدا را كه توفيق يافتم و تو را ديدم . يوسف از آن روزها مي گفت و او درباره حوادث زندگي يوسف مي پرسيد . از ماجراي برادرانش , دوران بردگي اش , سال هايي كه در زندان بود و رويدادهايي كه منجر به حكومت يوسف بر مصر شد و ...
پس از چندي گفت و گو و احوالپرسي , يوسف (ع ) به دوست ديرينش روي كرد و گفت : اكنون كه پس از سال ها نزد من آمده اي و راهي دراز را تا اينجا پيموده اي , بگو آيا براي من هديه اي نيز آورده اي ؟
دوست قديمي , شرمنده و خجل سر خود را پايين انداخت .درنگي كرد .سپس سر برداشت و گفت : از آن هنگام كه عزم ديدارت را كردم , در همين انديشه بودم كه تو را چه آورم كه در خور تو باشد. هر چه بيش تر فكر مي كردم , كم تر چيزي را مي يافتم كه سزاوار تو باشد . مي دانستم كه از مال دنيا بي نيازي و رغبتي به عطاياي دنيوي نداري . همين سان در انديشه بودم كه ناگاه دانستم كه چه بايد بياورم . اين جملات شوق انگيز را گفت و دست در كيسه اي كرد كه همراهش بود. از ميان آن كيسه , آيينه اي را بيرون كشيد و با دو دست خود, آن را به يوسف تقديم كرد . در همان حال افزود: پيش خود گفتم تو را جز تو لايق نيست . پس آيينه اي آوردم تا در خود بنگري و جمال و جلالي را كه خداوند عطايت كرده , ببيني . اين آينه , تو را به تو مي نماياند و اين بهترين هديه به تو است زيرا ديدن روي تو, ارزنده ترين ارمغان است و آينه , روي تو را به تو مي نماياند .
تا ببيني روي خوب خود در آن
اي تو چون خورشيد, شمع آسمان
آينه آوردمت اي روشني
تا چو بيني روي خود, يادم كني (63)