ابو زكريا يحيي بن معاذ,واعظ و زاهد نامدار, در بلخ زيست و به سال 258 ه .ق در نيشابور درگذشت . بيش تر بر مسلك اميد بود تا طريقت بيم . در وعظ و منبر, بياني مؤ ثر و نافذ داشت و سخنش , بسياري از مردم را به راه صواب كشاند. برخي گفته اند: خداوند, دو يحيي داشت : يكي از انبيا و يكي از اوليا .
يحيي , برادري داشت كه براي عبادت و اعتكاف به مكه رفته بود, از مكه نامه اي براي يحيي نوشت بدين شرح :
برادر!من , سه آرزو داشتم كه از آن ها, دو تا اجابت شده و يكي مانده است : نخست اين كه از خداوند, خواسته بودم كه مرگ مرا در مكاني مقدس قرار دهد و اكنون در مكه هستم و مي مانم تا بميرم . دوم آن كه هميشه از خدا مي خواستم كه كنيزي شايسته نصيب من كند تا وسايل عبادت مرا فراهم سازد و به من در اين راه , خدمت كند . اكنون به چنين كنيزي دست يافته ام و او مرا در اين راه , بسيار كمك و خدمت مي كنم . آرزوي سوم آن است كه پيش از مرگ , تو را ببينم . اميدم آن است كه به اين آرزو نيز برسم .
يحيي در پاسخ برادر, نوشت :
نوشته بودي كه آرزو داري در بهترين مكان باشي و در همان جا, دعوت حق را لبيك گويي . تو بهترين خلق خدا شو, در هر جا كه مي خواهي باش و هر جا كه خواهي , مرگ را به استقبال برو . مكان به انسان عزيز مي شود, نه انسان به مكان . نيز گفته بودي كه تو را خادمي است كه آرزوي آن را داشتي . اگر تو را فتوت و جوانمردي بود, خادم حق را خادم خود نمي كردي و از خدمت حق باز نمي داشتي . جوانمردان , آرزو مي كنند كه خادم باشند, نه آن كه ديگران خادم آنان باشند . بنده , بايد بندگي كند, نه رئيسي . اما آرزوي سوم تو اين بود كه مرا ببيني . اگر تو را از خداي عزوجل خبري بود, از من تو را ياد نمي آمد . آن جا كه تو هستي , مقام ابراهيم است يعني جايي است كه پدر, پسر را به مسلخ برد تا سر ببرد تو آرزوي برادر مي كني ؟!اگر آن جا خدا را يافتي , من به چه كار تو مي آيم , و اگر نيافتي , از من تو را چه سود؟ و السلام . (73)