گفت : سي سال است كه استغفار مي كنم از گناه يك شكر گفتن . گفتند: چرا؟
گفت : روزي مرا خبر دادند كه بازار بغداد سوخت , اما دكان تو در آن بازار, سالم ماند و از آتش , گزندي نديد. همان دم گفتم : الحمدلله . ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم , از شرم آن كه خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد, شمردم و مصيبت آنان را در نظر نگرفتم . اين الحمدلله در آن وقت , يعني مرا با سود و زيان برادران ديني ام , كاري نيست . همين كه مال من از آسيب آتش , در امان مانده است , كافي است !پس بر آن شكر بي جا,
سي سال طلب مغفرت مي كنم !(72)