در صحرا مي گشت . تشنگي بر جانش چنگ انداخته بود . از دور كارواني را ديد كه مي آيد . نزديك آنان شد. گفت : آيا شما را آبي هست كه بنوشم . گفتند: مشك هاي ما نيز خالي شده است . با ما باش تا ساعتي ديگر به آبادي رسيم . مرد گفت در ميان اسباب و اثاثيه شما جامي مي بينم آيا آن نيز تهي است ؟ گفتند: آن جام , پر است اما از زهر . گفت : زهر از كجا و براي كه مي بريد؟ گفتند: در آن شهري كه ما بدان سو مي رويم , حاكمي است كه دشمناني دارد . برخي را به شمشير نتوانست كشت . از ما زهري خواست تا دشمنان پنهان را با آن بكشد . چه , همه را با تيغ نمي توان از ميان برداشت . مرد, گفت : آن را به من دهيد كه من را نيز دشمني است كه به تيغ شمشير از پاي در نمي آيد . اميد كه اين زهر بر آن دشمن خوني كه در درون من است , كارگر افتد . جام را گرفت و خواست كه بنوشد. گفتند: اگر خواهي كه بنوشي , قطره اي تو را كفايت كند, كه اين جام براي كشتن لشكري است . گفت : از قضا اين دشمن كه در درون من است , به عدد لشكري است . بسا مردان كه از پاي درآورده , و بسا خون ها و آبروها كه ريخته و بسا آدميان كه از دشمني او به هلاكت افتاده اند . جام را از او گرفتند و گفتند: آن دشمن كه تو مي گويي , به اين حيلت و ضربت , از پاي در نمي آيد . (80)