كافري , غلامي مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر, او را منعي نمي كرد . روزي سحرگاه , غلام را گفت : طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدي رسيدند. غلام گفت :اي خواجه !اجازت مي فرمايي كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم . خواجه گفت : برو ولي چون نمازت را خواندي , به سرعت باز گرد. من همين جا مي ايستم و تو را انتظار مي كشم .
نماز در مسجد پايان يافت . امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند . اما خواجه هر چه مي گشت , غلام خود را در ميان آن ها نمي يافت . مدتي صبر كرد پس بانگ زد كه اي غلام بيرون آي . گفت : نمي گذارند كه بيرون آيم . چون كار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمي گذارد كه بيرون آيد . در مسجد, جز كفشي و سايه يك كس , چيزي نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمي گذارد تو بيرون آيي . غلام گفت : همان كس كه تو را نمي گذارد كه به داخل آيي . (18)