بشر بن منصور, يك روز نماز مي گزارد . كسي كنار او نشسته بود و نماز وي را مي نگريست . پيش خود, بشر را تحسين مي كرد و حسرت مي خورد . از درازي سجده ها و حالت او در نماز تعجب مي كرد و در دل , به او آفرين مي گفت .
بشر نماز خود را پايان داد و همان دم , رو به مردي كه در گوشه نشسته بود و او را مي نگريست , كرد و گفت : اي جوانمرد!تعجب مكن . كسي را مي شناسم كه چون به نماز مي ايستاد, فرشتگان صف در صف مي ايستادند و به او اقتدا مي كردند. اكنون در چنان حالي است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند. مرد گفت : او كيست ؟ گفت : ابليس . (123)
بزرگي گفت : اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد, بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد, گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد, كبر بود كه از شيطان سر زد . (124)