روايت كرده اند كه در يكي از جنگ هاي پيامبر (ص ) با مشركان , كودكي اسير شد . او را در جايي نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود. آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند, بسيار گرم بود و آفتاب داغي بر سرها مي تابيد. زني را از خيمه , چشم بر آن كودك افتاد شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس وي مي دويدند, تا كودك را در آغوش گرفت و به سينه خود چسباند و خود را خم كرد تا از قامتش , سايباني براي كودك بسازد . زن مي گريست و كودك را مي نواخت و مي گفت : اين كودك , پسر من است .
مردمان چون اين ماجرا بديدند, بگريستند و دست از همه كار بداشتند . شفقت شگفت آن مادر, همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص ) آن جا فرا رسيد و قصه با وي گفتند . او شاد شد از مهرباني و گريستن مسلمانان و گفت : عجب آمد شما را از شفقت و رحمت اين زن بر پسر؟ گفتند: آري يا رسول الله ! گفت : خداي تعالي بر همگان رحيم تر است كه اين زن بر پسر خويش . پس مسلمانان از آن جا پراكنده شدند, در حالي كه هرگز چنين شاد نبودند. (126)