حسن بصري از زاهدان قرن دوم و سوم هجري است . در مدينه به دنيا آمد ودر بصره نشو و نما كرد . با خلافت يزيد بن معاويه به صراحت مخالفت كرد و در چندين نامه بهك بن مروان , خليفه جبار اموي , او را از ظلم بر حذر داشت .
عطار نيشابوري در تذكرة الاولياء, درباره او مي نويسد: صد و سي تن از صحابه را دريافت و هفتاد بدري (170) را ديده بود . و ارادت او به علي ابن ابي طالب بود و خرقه از او گرفت . (171)
در جواني به روم شد و نزد وزير رفت . وزير گفت : ما امروز جايي مي رويم .ما را همراهي مي كني ؟ گفت : آري .
پس به صحرا رفتند. حسن گفت : خيمه اي ديدم از پارچه هاي ديبا, با طناب هاي ابريشم و ميخ هاي زرين , و سپاهي گران ديدم , جمله با آلت هاي حرب , ساعتي گرد آن خيمه بگشتند و چيزي بگفتند و برفتند . آنگاه فيلسوفان و دبيران , بيامدند و ايشان نيز گرد خيمه بگشتند و چيزي بگفتند و برفتند . بعد پيراني چند باشكوه ديدم كه همچنان كردند و برفتند .پس كنيزكان ماهروي , هر يك طبقي زر و جواهر بر سر نهاده , همچنان كردند و برفتند . پس قيصر و وزير در خيمه شدند و بيرون آمدند و برفتند.
من متحير شدم و گفتم اين چه حال باشد؟ از وزير سؤ ال كردم .
گفت : قيصر را پسري صاحب جمال بود و در انواع علوم كامل و فاضل , و در ميدان جنگ بي نظير. و پدر عاشق او بود. ناگاه بيمار شد . طبيبان حاذق در معالجت او عاجز شدند, تا عاقبت وفات كرد.
پسر را در اين خيمه در خاك كردند. هر سال يك بار به زيارت او آيند. و اول , آن سپاه گران كه ديدي بيايند و گويند: اي پادشاه زاده !اگر اين حال كه تو را پيش آمده است , به لشكر و جنگ , دفع مي شد, ما همه جان ها فدا مي كرديم , تا تو را از اين حال برهانيم . اما اين حال (مرگ ) از جانب كسي است كه به هيچ روي با او كارزار نتوان كرد. اين بگويند و بازگردند.
آنگاه فيلسوفان و دبيران بيايند و گويند: اي پادشاه زاده !اگر به دانش و فلسفه و طبابت , كاري از پيش مي رفت , ما دريغ نمي كرديم و تو را از چنگال مرگ مي رهانديم . اين بگويند و باز گردند.
پس پيران محترم بيايند و بگويند: اي ملك زاده ! اگر به شفاعت و زاري , يا به دانش و مهارت , دفع اين حال ميسر بود, ما تو را زنده نگه مي داشتيم . اما اين حال از كسي است كه شفاعت و زاري نخرد.
پس كنيزكان ماهروي , با طبق هاي زرين بيايند و گويند: اگر از مال و جاه و جمال , كاري ساخته بود, ما خود را فدا مي كرديم . اما مال و جمال اين جا وزني و ارزشي ندارد.
پس قيصر با وزير در خيمه رو در رو گويد: اي جان پدر!از پدر چه كار آيد؟ براي تو لشكر گران آورد و فيلسوفان و دبيران و شفيعان و مشاوران و صاحب جمالان و مال و نعمت هاي فراوان . و خود نيز آمدم . اگر به دست من كاري بر مي آمد, مي كردم . اما اين حال , با كسي است كه پدر با همه جلالت در پيش او عاجز است . سلام بر تو باد تا سال ديگر. اين بگويند و بازگردند.
اين قصه در دل حسن كارگر افتاد و در حال , بازگشت و به بصره رفت و خود را در انواع مجاهدت ها و عبادت ها افكند .(172)
و از او نقل كرده اند كه كسي به او گفت : فلان كس جان مي كند و در حال مرگ است . گفت : چنين مگوي كه او هفتاد سال است كه جان مي كند, اكنون از جان كندن مي رهد تا به كجا خواهد رسيد.(173)