قحطي , همه جا را گرفته بود . قرصي نان يافت نمي شد . در آن حال , مردي از بني اسرائيل به كوهي از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكي اين كوه ريگ , كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مي بردم و آنان را از رنج گرسنگي مي رهاندم .
به شهر بازگشت . پيامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت : در بيرون شهر چه ديدي و چه خواستي ؟ گفت : كوهي ديدم كه از سنگ هاي خرد (ريگ ) انباشته بود. در دلم گذشت كه اگر اين همه , گندم مي بود, همه را صدقه مي دادم و قحطي را بر مي انداختم . پيامبر قوم گفت : بر تو بشارت باد كه ساعتي پيش , فرشته وحي بر من نازل شد و گفت كه خداي تعالي صدقه تو پذيرفت و تو را چندان ثواب داد كه اگر تو آن همه گندم مي داشتي و به صدقه مي دادي , ثواب مي داد . (130)