دو همشهري به سفر مي رفتند . يكي هيچ نداشت و ديگري پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت , هر جا كه مي رسيد, مي نشست و مي خفت و مي آسود و هيچ بيم نداشت . آن ديگر, پيوسته مي هراسيد و يك دم از همشهري خود جدا نمي شد.
در راه بر سر چاهي رسيدند .جايي ترسناك بود و محل حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها, نمي آسود و آهسته با خود مي گفت : چكنم چكنم ؟ از قضا, صداي او به گوش همراهش كه آسوده بود, رسيد . وي را گفت :اي رفيق !دينارهاي خود را دمي به من ده تا بنگرم . دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت : اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده . صاحب دينارها, نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد اما چون به خود آمد, آرامشي در خود ديد كه بسي ارزنده تر از آن دينارها بود . پس سنگي به زير سر گذاشت و آسوده بخسبيد.(135)