مردي روستايي , گاو خود را در آخور بست و به سراي خود رفت . شيري آمد, گاو را خورد و در جاي او نشست . مدتي گذشت . مرد روستايي به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايي ندانست كه در جاي گاو, شيري درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مي كشيد و مي نواخت .
شير در زير نوازش هاي دست روستايي , به خنده افتاد و پيش خود گفت : راست است كه مي گويند آدميان , دوست مي رانند و دشمن مي نوازند . اگر مي دانست كه چه كسي را مي نوازد, زهره اش پاره مي شد و جان مي داد.
آري , آدمي گاه آرزوي چيزي يا كسي را مي كند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مي دانست و مي شناخت , مي گريخت , و چون دشمن خويش را نمي شناسد, گاه عمر خود را در خدمت او صرف مي كند, و در همه عمر عاشق او است !(143)