مردي از جايي مي گذشت . ديد كه جواني به زير درختي آرميده است . چون نيك نظر انداخت , ماري را ديد كه به سوي جوان مي رود. تا به او رسد, مار در دهان خفته خزيد . آن مرد, پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه , آگاه كند, همان دم از بيم مار, جان خواهد داد . چاره اي ديگر انديشيد . چوبي برداشت و بر سر و روي جوان خفته زد . مرد جوان از خواب , جست . تا به خود آيد, چندين چوب خورد آن چنان كه از پاي در آمد و حال او دگرگون شد . بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود, خوراند . جوان به اجبار سيب ها را مي خورد و آن مرد را دشنام مي داد و مي گفت : چه ساعت شومي است اين دم كه گرفتار تو شده ام . مرا از خواب ناز, به در آوردي و چنين شكنجه مي دهي . مرد به گفتار جوان , وقعي نمي نهاد, و مي زد و مي خوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت , قي (145)كرد و بيرون ريخت . در حال , ماري را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد, دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركي است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.
پس اي عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان , تا ماري كه در درون تو است , بيرون جهد و بر تو زخم نزند.(146)
مولوي در دفتر دوم مثنوي , ابيات زير را در طليعه حكايت بالا آورده است :
اي ز تو هر آسمان ها را صفا
اي جفاي تو نكوتر از وفا
ز آن كه از عاقل جفايي گر رسد
از وفاي جاهلان آن به بود
گفت پيغمبر عداوت از خرد
بهتر از مهري كه از جاهل رسد (147)