روزي دوستان يحيي بن معاذ, از هر دري سخني مي گفتند و يحيي , مي شنيد و هيچ نمي گفت . يكي از آن ميان گفت : دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است , به جوي نيرزد.
آن يكي مي گفت خوش بودي جهان
گر نبودي پاي مرگ اندر ميان
يحيي به سخن آمد و گفت : خطا گفتيد. اگر مرگ نبود, دنيا به هيچ نمي ارزيد. گفتند: چرا؟ گفت : مرگ , پلي است كه دوست را به دوست مي رساند .كسي خواهد كه تا ابد در فراق باشد و روي دوست نبيند؟ حسرت مردگان آن نيست كه مرده اند حسرتشان آن است كه زاد با خود نياورده اند . مرگ , تو را از چاهي , به صحرا مي اندازد و از تنگنايي به فراخي . آغاز است , نه پايان منزل است نه مقصد صبح است نه شام .(150)