داستان درباره ي يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود . او پس از سال ها آماده سازي , ماجراجويي خود را آغاز كرد.
ولي از آنجا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از كوه بالا برود. شب , بلندي هاي كوه را در بر گرفته بود و مرد هيچ چيز را نمي ديد . همه چيز سياه بود اصلاً ديد نداشت . ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور كه از كوه بالا مي رفت پايش ليز خورد. در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد از كوه پرت شد. در حال سقوط فقط لكه هاي سياهي مقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناك مكيده شدن به وسيله ي قوه جاذبه , او را در خود مي گرفت.
همچنان سقوط مي كرد, در آن لحظات تمام رويداد هاي خوب و بد زندگييش به يادش آمد. اكنون فكر مي كرد مرگ چقدر به وي نزديك است . ناگهان احساس كرد طناب دور كمرش محكم شد و در ميان آسمان
معلق ماند . در اين لحظه سكون , چاره اي برايش نماند جز آنكه فرياد بزند.
خدايا كمكم كن!!!
ناگهان صداي پر طنيني از آسمان شنيده شد:
چه مي خواهي؟
_ اي خدا نجاتم بده!
واقعا باور داري كه مي توانم نجاتت دهم؟
_ البته كه باور دارم!
اگر باور داري طنابي كه به دور كمرت بسته است پاره كن!
يك لحظه سكوت ... و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو طناب را بچسبيد.
گروه نجات مي گويند كه روز بعد يك كوهنورد يخ زده را مرده پيدا كردند. بدنش از طناب آويزان بود و با دستهايش محكم طناب را گرفته بود در حالي كه او فقط يك متر از زمين فاصله داشت !
***نتيجه***
"وقتي ايمان داري , واقعا ايمان داشته باش!