پيرمردي , تنها در روستايي زندگي مي كرد. او قصد داشت مزرعه ي سيب زميني خود را شخم بزند , اما كار بسيار سختي بود و تنها پسرش كه مي توانست به او كمك كند در زندان به سر مي برد.
پير مرد نامه اي به پسرش نوشت و وضعيت خود و مزرعه را براي او توضيح داد:
"پسر عزيزم , من حال خوشي ندارم , چرا كه امسال نخواهم توانست سيب زميني بكارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم , چون مادرت هميشه زمان كاشت محصول را دوست مي داشت . من براي كار در مزرعه خيلي پير شده ام . اگر تو اين جا بودي تمام مشكلات من حل مي شد و مزرعه را براي من شخم مي زدي . دوستدار تو پدرت!"
پس از مدتي پير مرد اين تلگراف را دريافت كرد:
" پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان كرده ام!"
سپيده دم روز بعد , دوازده نفر از مأموران و افسران پليس محلي نزد پير مرد آمدند و تمام مزرعه را زير و روز كردند , بدون آنكه اسلحه اي پيدا كنند. پيرمرد بهت زده نامه ي ديگري براي پسرش فرستاد و او را از آن چه كه روي داده بود مطلع كرد و از اين امر اظهار سردرگمي نمود!
پسرش پاسخ داد: "پدر برو و سيب زميني هايت را بكار , اين بهترين كاري بود كه از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم!