چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي ليز خورده و روي ديواره گودال گير كردند.
بقيه قورباغه ها در كنار گودان جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است , به دو قورباغه ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست , شما به زودي سقوط مي كنيد و مي ميريد!
دو قورباغه , اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند.
اما قورباغه هاي ديگر , مدام مي گفتند كه دست از تلاش بردارند , چون نمي توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد.
بالاخره يكي از دو قورباغه , تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.
سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد. هر چه بقيه قورباغه ها فرياد زدند كه تلاش بيشتر فايده اي ندارد , او مصمم تر مي شد!! تا اينكه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي بيرون آمد, بقيه قورباغه ها از او پرسيدند:" مگر تو حرفهاي ما را نمي شنيدي؟؟!!"
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست! در واقع ! او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند!!
اين داستان را كه به كرات در زندگي ما اتفاق مي افتد , به همه ناشنواها , مثل خودم تقديم مي كنم(نويسنده اين داستان: اميررضا آرميون)