يك مزرعه اي بود كه تعدادي از حيوانات , در آنجا زندگي مي كردند. يك روزي , خر مزرعه افتاد توي چاه . حيوانات جمع شدند و شروع كردند به سر و صدا تا صاحب مزرعه فكري براي نجات خر بكند. بعد از كمي فكر كردن چيزي به ذهن مزرعه دار رسيد خر پير بود , چاه هم بايد پر مي شد!
مزرعه دار همسايه ها را صدا كرد به هر يك از آنها بيلي داد و همگي با هم شروع كردند به پر كردن چاه !
خر همان اول فهميد چه اتفاقي دارد مي افتد . اول شروع كرد با صداي مهيبي فرياد زدن , ولي اندكي بعد ساكت شد و همه را در حيرت فرو برد!
در حالي كه آنها داشتند با بيل خاك بر سر خر مي ريختند بعد از هر چند تا بيل خاك , خر تكاني مي خورد و خودش را بالا خاك مي كشيد!
خر همينجوري ادامه داد تا يك دفعه پريد و از چاه بيرون آمد و فرار كرد.
بعداً خر برگشت و مزرعه دار را با يك جفتك زيبا زخمي كرد. زخم عميق بود و چرك كرد و مزرعه دار بخاطر همان زخم مرد!
***نتيجه***
زندگي همواره در حال ريختن خاك بر سر ما , در ته چاه است و تنها چاره ي ما , در تكان خوردن و پريدن به سمت بالاست!
هر كدام از مشكلات ما قابل حل است به شرطي كه عوض سر و صدا كردن به فكر چاره باشيم .
يادتان باشد وقتي اشتباهي مي كنيد و بعداً سرپوش مي گذاريد, حتماً روزي بايد پاسخگو باشيد