يك عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نكرد...
مي توانست , اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد , هر آن چه گفتم را باور كرد و هر بهانه اي آوردم را پذيرفت , هر چه خواستم عطا كرد و هر گاه خواندمش حاضر شد.
اما من!
هرگز حرف خدا را باور نكردم. وعده هايش را شنيدم , اما نپذيرفتم. چشم هايم را بستم تا او را نبينم و گوش هايم را نيز , تا صدايش را نشنوم . من از خدا گريختم بي خبر از آن كه او با من و در من بود.
مي خواستم كاخ آرزوهايم را آن طور كه دلم مي خواست بسازم , نه آن گونه كه خدا مي خواست, ...
به همين دليل اغلب ساخته هايم ويران شد و زير خروارها آوار بلا و مصيبت مدفون شدم , من زير ويرانه هاي زندگي دست و پا زدم و از
همه كس كمك خواستم , اما هيچ كس فريادم را نشنيد و هيچ كس ياريم نكرد, دانستم كه نابودي ام حتمي است . با شرمندگي فرياد زدم :" خدايا اگر مرا نجات دهي , اگر ويرانه هاي زندگي ام را آباد كني, با تو پيمان مي بندم هرچه بگويي همان را انجام دهم , خدايا! نجاتم بده كه تمام استخوان هايم زير آوار بلا شكست."
در آن زمان, خدا تنها كسي بود كه حرف هايم را باور كرد و مرا پذيرفت.نمي دانم چگونه!اما در كمترين مدت, خدا نجاتم داد, او مرا از زير آوار زندگي بيرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشيد.
گفتم :"خداي عزيز بگو چه كنم تا محبت تو را جبران نمايم؟
خدا گفت :
"هيچ , فقط عشقم را بپذير و مرا باور كن , و بدان در همه حال در كنار تو هستم."
گفتم: "خدايا عشقت را پذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم"
سپس بي آنكه نظر او را بپرسم , به ساختن كاخ رويايي زندگي ام ادامه
دادم , اوايل كار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست مي كردم و او نيز فوري برايم مهيا مي نمود , از درون خوشحال نبودم , نمي توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بي توجه , از طرفي نمي خواستم در ساختن كاخ آرزوهاي زندگي ام از خدا نظر بخواهم , زيرا سليقه اش را نمي پسنديدم...!
با خود گفتم: "اگر من پشت به خدا كار كنم , و از او چيزي درخواست نكنم , بالاخره او هم مرا ترك مي كند و من از زحمت عشق و عاشقي به خدا راحت مي شوم."
پشتم را به خدا كردم و به كارم ادامه دادم تا اين كه وجودش را كاملاً فراموش كردم, در حين كار اگر چيزي لازم داشتم , از رهگذراني كه از كنارم رد مي شدند , درخواست مي كردم , عده اي كه خدا را مي ديدند , با تعجب به من و به خدا كه پشت سرم آماده كمك ايستاده بود, نگاه مي كردند و سري به نشانه تأسف تكان داده و مي گذشتند , اما عده اي
ديگر كه جز سنگهاي طلايي قصرم چيزي نمي ديدند به كمكم آمدند , تا آنها نيز بهره اي ببرند , در پايان كار نيز همان هايي كه به كمكم آمده بودند , از پشت خنجري زهرآلود بر قلب زندگي ام فرو كردند, همه اندوخته هايم را يك شبه به غارت بردند. و من ناتوان و زخمي بر زمين افتادم و فرار آنها را تماشا كردم, آنها به سرعت از من گريختند...
همان طور كه من از خدا گريختم , هر چه فرياد زدم, صدايم را نشنيدند , همان طور كه من صداي خدا را نشنيدم,
من كه از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم , قبل از آنكه بخوانمش كنار من حاضر بود, گفتم :"خدايا! ديدي چگونه مرا غارت كردند و گريختند , انتقام مرا از آنها بگير و كمكم كن كه برخيزم."
خدا گفت :
"تو خود آنها را به زندگي ات فرا خواندي , از كساني كمك خواستي كه محتاج تر از هر كسي به كمك بودند."
گفتم : "مرا ببخش ... من تو را فراموش كردم و به غير تو روي آوردم
و سزاوار اين تنبيه هستم , اينك با تو پيمان مي بندم كه اگر دستم را بگيري و بلندم كني هر چه گويي همان كنم , ديگر تو را فراموش نخواهم كرد."
و خدا تنها كسي بود كه حرف ها و سوگندهايم را باور كرد, نمي دانم چگونه اما متوجه شدم كه دوباره مي توانم روي پا خود بايستم و به زودي خداي مهربان , نشانم داد كه چگونه آن دشمنان گريخته ي مرا , تنبيه كرد.
گفتم :"خداي عزيزم , بگو چگونه محبت تو را جبران نمايم؟"
و خدا پاسخ داد:
"هيچ , فقط عشقم را بپذير و مرا باور كن , و بدان بي آنكه مرا بخواني هميشه در كنار تو هستم ."
پرسيدم :"چرا اصرار داري تو را باور كنم , و عشقت را بپذيرم؟"
گفت :
"اگر مرا باور كني , خودت را باور مي كني , و اگر عشقم را بپذيري , وجودت آكنده از عشق مي شود , آن وقت به آن لذت عظيمي كه در جست و جوي آن هستي , مي رسي و ديگر نيازي نيست خود را براي ساختن كاخ روياهايت به زحمت بيندازي , چيزي نيست كه تو نيازمند آن باشي, زيرا تو و من يكي مي شويم , بدان كه من عشق مطلق , آرامش مطلق و نور مطلق هستم و بي نياز از هر چيز اگر عشقم را بپذيري تو نيز نور , آرامش و بي نياز از هر چيز خواهي شد..."
اگر گوشه اي از داستان زندگي من براي شما نيز صادق است , تنها بدانيد كه او هميشه آنجاست , در كنار شما, مشتاق براي ياري رساندن به شما , عشق او را بپذيريد , خواهيد ديد كه با چه سرعتي زندگي شما را متحول خواهد نمود...