بانوي خردمندي در كوهستان سفر مي كرد كه سنگ گران قيمتي را در جوي آبي پيدا كرد. روز بعد به مسافري رسيد كه گرسنه بود. بانوي خردمند كيفش را باز كرد تا در غذايش با مسافر شريك شود. مسافر گرسنه , سنگ قيمتي را در كيف بانوي خردمند ديد , از آن خوشش آمد از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد...
زن خردمند هم بي درنگ , سنگ را به او داد. مسافر بسيار شادمان شد و از اين كه شانس به او روي كرده بود , از خوشحالي سر از پا نمي شناخت .
او مي دانست كه جواهر به قدري با ارزش است كه تا آخر عمر , مي تواند راحت زندگي كند , ولي چند روز بعد , مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر , بانوي خردمند را پيدا كند! بالاخره هنگامي كه او را يافت , سنگ را پس داد و گفت :
خيلي فكر كردم . مي دانم اين سنگ چقدر با ارزش است , اما آن را به
تو پس مي دهم با اين اميد كه چيزي ارزشمندتر از آن به من بدهي . اگر مي تواني , آن محبتي را به من بده , كه به تو قدرت داد اين سنگ را به من ببخشي!