فيلسوفي همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در يك جنگل بودند و درباره ي اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره گفتگو مي كردند . بر طبق گفته هاي " استاد " تمامي چيز هايي كه در مقابل ما قرار دارند به ما " فرصت يادگيري " و يا " آموزش دادن " را مي دهند . در اين لحظه بود كه
فيلسوفي همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در يك جنگل بودند و درباره ي اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره گفتگو مي كردند . بر طبق گفته هاي " استاد " تمامي چيز هايي كه در مقابل ما قرار دارند به ما " فرصت يادگيري " و يا " آموزش دادن " را مي دهند . در اين لحظه بود كه به درگاه و دروازه محلي رسيدند كه عليرغم آنكه در مكان بسيار مناسب واقع شده بود , ولي ظاهري بسيار حقيرانه داشت . شاگرد گفت : " اين مكان را ببينيد . شما حق داشتيد . من در اينجا اين را آموختم كه بسياري از مردم , در بهشت بسر مي بردند , اما متوجه آن نيستند و همچنان در شرايطي بسيار بد و محقرانه زندگي مي كنند . " " استاد " گفت : " من گفتم " آموختن " و " آموزش " دادن مشاهده امري كه اتفاق مي افتد , كافي نمي باشد بايستي دلايل را بررسي كرد پس فقط وقتي اين دنيا را درك مي كنيم كه متوجه علت هايش بشويم . سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساكنان آن قرار گرفتند . يك زوج و سه فرزند با لباس هاي پاره و كثيف . " استاد " خطاب به پدر خانواده گفت : " شما در اينجا در ميان جنگل زندگي مي كنيد , در اين اطراف هيچ گونه كسب و تجارتي وجود ندارد ؟ چگونه به زندگي خود ادامه مي دهيد ؟ " آن مرد نيز در " آرامش " كامل پاسخ داد : " دوست من , ما در اينجا ماده گاوي داريم كه همه روزه , چند ليتر شير به ما مي دهد . يك بخش از محصول را يا مي فروشيم و يا در شهر همسايه با ديگر مواد غذايي معاوضه مي كنيم . با بخش ديگر اقدام به توليد پنير , كره و يا خامه براي مصرف شخصي خود مي كنيم . و به اين ترتيب به زندگي خود ادامه مي دهيم . " استاد " فيلسوف از بابت اين اطلاعات تشكر كرد و براي چند لحظه به تماشاي آن مكان پرداخت و از آنجا خارج شد . در ميان راه , رو به شاگرد كرد و گفت : " آن ماده گاو را از آنها دزديده و از بالاي آن صخره روبرويي به پايين پرت كن ! " شاگرد گفت : اما اين كار صحيحي بنظر نمي رسد , آن حيوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است . و فيلسوف نيز ساكت ماند ... آن جوان بدون آنكه هيچ راه ديگري داشته باشد , همان كاري را كرد كه به او دستور داده شده بود و آن گاو نيز در آن حادثه مرد . اين صحنه در ذهن آن جوان باقي ماند و پس از سال ها , زماني كه ديگر يك بازرگان موفق شده بود , تصميم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع , از آن خانواده تقاضاي " بخشش " و به ايشان كمك مالي نمايد . اما چيزي كه باعث تعجبش شد اين بود كه آن منطقه تبديل به يك مكان زيبا شده بود با درختاني شكوفه كرده , ماشيني كه در گاراژ پارك شده و تعدادي كودك كه در باغچه خانه مشغول بازي بودند . با تصور اين مطلب كه آن خانواده براي بقاي خود مجبور به فروش آنجا شده اند , مايوس و نااميد گرديد . ناگهان غريبه اي را ديد و از او سوال كرد : " آن خانواده كه در حدود 10 سال قبل اينجا زندگي مي كردند كجا رفتند ؟ " جوابي كه دريافت كرد , اين بود : " آنها همچنان صاحب اين مكان هستند . " مرد , وحشت زده و سراسيمه و دوان دوان وارد خانه شد . صاحب خانه او را شناخت و از احوالات " استاد " فيلسوفش پرسيد . اما جوان مشتاقانه در پي آن بود كه بداند چگونه ايشان موفق به بهبود وضعيت آن مكان و زندگي به آن خوبي شده اند . آن مرد گفت : " ما داراي يك گاو بوديم , اما وي از صخره پرت شد و مرد . در اين صورت بود كه براي تامين معاش خانواده ام مجبور به كاشت سبزيجات و حبوبات شدم . گياهان و نباتات با تاخير رشد كردند و مجبور به بريدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فكر خريد چرخ نخ ريسي افتادم و با آن بود كه به ياد لباس بچه هايم افتادم و با خود همچنين فكر كردم كه شايد بتوانم پنبه هم بكارم . به اين ترتيب يكسال سخت گذشت , اما وقتي خرمن محصولات رسيد , من در حال فروش و صدور حبوبات , پنبه و سبزيجات معطر بودم . هرگز به اين موضوع فكر نكرده بودم كه همه قدرت و پتانسيل من در اين نكته خلاصه مي شد كه : چه خوب شد آن گاو مرد