دزدي وارد كلبه فقيرانه عارفي شد كه كلبه در خارج شهر واقع شده بود
عارف بيداربود او جز يك پتو چيزي نداشت .
او شب ها نيمي از پتو را زير خود مي انداخت و نيمي ديگر را روي خود مي كشيد روزها نيز بدن برهنه خويش را با آن مي پوشاند.
عارف پير دزد راديد وچشمان خود رابست ,مبادا دزد را شرمنده كرده باشد آن دزد راهي دراز را آمده بود, به اميد آنكه چيزي نصيبش شود .اوبايد درفقري شديد بوده باشد, زيرا به خانه محقرانه اين پير عارف زده بود.
عارف پتو را برسركشيدوبراي حال زار آن دزد و نداري خويش گريست : خدايا چيزي در خانه من نيست و اين دزد بينوا بادست خالي و نااميد از اين جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پيش مرا از تصميم خويش باخبر ساخته بود ,مي رفتم , پولي قرض مي گرفتم, وبراي اين مردك بينوا روي تاقچه مي گذاشتم...
آن عارف فرزانه نگران نبود كه دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود كه چيزي در خور ندارد تا نصيب دزد شود واوراخوشحال كند .
داخل خانه عارف تاريك بود . پيرمرد شمعي روشن كرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمين نخورد وخانه را بهتر وارسي كند.
استاد شمع را برد تا روي تاقچه بگذارد كه ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد كرد دزد بسيار ترسيده بود. او مي دانست كه اين مرد مورد اعتماد اهالي شهر است بنابر اين اگر به مردم موضوع دزدي او را بگويد همه باور خواهند كرد .
اما آن پير عارف گفت: نترس آمده ام تا كمكت كنم داخل خانه تاريك است . وانگهي من سي سال است كه در اين خانه زندگي مي كنم وهنوز هيچ چيز در آن پيدا نكرده ام بيا با هم بگرديم اگر چيزي پيدا كرديم پنجاه پنجاه تقسيمش مي مي كنيم .
البته اگر تو راضي باشي. اگر هم خواستي مي توني همه اش را برداري زيرا من سالها گشته ام و چيزي پيدا نكرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره يابنده تو بودي .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقير كرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشيد استاد.نمي دانستم كه اين خانه شماست وگرنه جسارت نمي كردم.
عارف گفت: اما درست نيست كه دست خالي از اين جابروي.من يك پتو دارم هوا دارد سرد مي شود لطف كن و اين پتو را از من قبول كن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اينكه مي ديد در آن خانه چيزي جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعي كرد استاد را متقاعد كند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بيش از اين جريحه دارنكن دفعه ديگر پيش از اين كه به من سري بزني مرا خبر كن .اگر به چيزي خاص هم نياز داشتي بگو تا همان را برايت آماده كنم تو مرا غافلگير و شرمنده كردي , مي دانم كه اين پتوي كهنه ارزشي ندارد اما دلم نمي آيد تو را بادست خالي روانه كنم لطف كن وآن را از من بپذير .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گيج شده بود او نمي دانست چه كار كند . تا كنون به چنين آدمي برخورد نكرده بود. خم شد پاهاي استاد را بوسيد پتو را تا كرد و بيرون رفت.
او وزير و وكيل و فرماندار ديده بود ولي انسان نديده بود .
پيش از انكه دزد از خانه بيرون رود استاد صدايش كرد وگفت: فراموش نكن كه امشب مرا خوشحال كردي من همه عمرم را مثل يك گدا زندگي كرده ام . من چون چيزي نداشتم از لذت بخشيدن نيز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشيدن را چشاندي ممنونم...