در اخبار است كه موسي در جواني , چوپاني مي كرد. روزي , گوسفندي از او گريخت و موسي در پي او بسيار دويد .
در پي او تا به شب در جستجو
و آن رمه غايب شده از چشم او
تا اين كه گوسفند از خستگي و درماندگي , جايي ايستاد و موسي به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد, گرد از وي افشاند و بر سر و روي گوسفند دست مي كشيد و او را مي نواخت چنانكه مادري , طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مي كرد, مي گفت : گيرم كه بر من رحم نداشتي , بر خود چرا ستم كردي و اين همه راه را در صحرا دويدي تا بدين جا رسيدي .
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت : موسي , سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براي راحت مردم , به رنج مي اندازد. (159)