يكي از وزرا, نزد ذوالنون مصري رفت و از او دعايي خواست . ذوالنون گفت : وزير را مسئله چيست .
گفت : روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز اميد آن دارم كه خيري از او به من رسد, و در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.
ذوالنون گريست .
وزير گفت : شيخ را چه شد كه از شنيدن اين سخن , گريه آغازيد .
ذوالنون گفت : اگر من هم خداي عزوجل را چنان مي پرستيدم كه تو سلطان را, اكنون از شمار صديقان بودم .(160) يعني خدا را بايد چنان پرستيد كه هماره از او در خوف و رجا بود, و اين از بندگان , ساخته نيست زيرا برخي در خوف اند فقط, و برخي بر اميدند فقط