يك روز, مردي نزد عمر, خليفه دوم , آمد, در حالي كه كودكي در بغل داشت . عمر گفت : سبحان الله !هرگز كس نديدم كه به كسي ماند, چنين كه اين كودك به تو ماند . مرد گفت :اي خليفه !اين كودك را عجايب بسيار است . روزي به سفر مي رفتم و مادر اين كودك آبستن بود . گفت : مرا با چنين حالي , تنها مي گذاري و مي روي ؟!گفتم : به خداي سپردم آنچه در شكم داري . چون از سفر باز آمدم , مادر وي مرده بود.
يك شب با دوستان خود سخن مي گفتيم كه آتشي از دور ديدم گفتم : اين چيست ؟ گفتند: اين آتش از گور زن تو است . چندين شب , همين واقعه شگفت را مي ديدم .گفتم : آن زن , نماز مي خواند و روز مي گرفت اين چه حال است ؟ بر سر گور رفتم و باز كردم تا ببينم كه حال چيست . چراغي ديدم نهاده و اين كودك بازي مي كرد. آوازي شنيدم كه مرا مي گفت : اين را به ما سپردي و اكنون بگير اگر مادرش را نيز مي سپردي , اينك باز مي گرفتي . (110)