خواجه اي غلامش را ميوه اي داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مي خورد. خواجه , خوردن غلام را مي ديد و پيش خود گفت : كاشكي نيمه اي از آن ميوه را خود مي خوردم . بدين رغبت و خوشي كه غلام , ميوه را مي خورد, بايد كه شيرين و مرغوب باشد . پس به غلام گفت : يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مي خوري.
غلام نيمه اي از آن ميوه را به خواجه داد اما چون خواجه قدري از آن ميوه خورد, آن را بسيار تلخ يافت . روي در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه اي را بدين تلخي , چون خوش مي خوري . غلام گفت : اي خواجه !بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته ام و خورده ام . اكنون كه ميوه اي تلخ از دست تو به من رسيده است , چگونه روي در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردي و بندگي اين نيست . صبر بر اين تلخي اندك , سپاس شيريني هاي بسياري است كه از تو ديده ام و خواهم ديد. (144)