شخصي را زني بود با جمال و خدمتكار, و باغي و كتابي . روزي به باغ مي رفت و كتاب (148) مي خواند و روزي با زن مي نشست . چون مرگ نزديك شد, باغ را گفت : تو را آب دادم و آبادان داشتم . امروز من مي روم , با من چه خواهي كرد؟ از باغ آوازي آمد كه مرا پاي نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروي , ديگري خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد.
پس رو به زن كرد و گفت : من عمر در سر تو كردم و از بهر تو رنج ها كشيدم . امروز بخواهم رفت . چه كني ؟ گفت : تا زنده باشي خدمت كنم و اگر بميري , جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرندن , تا لب گور با تو بيايم و چون در خاك پنهان شوي , در خاك نيايم اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهري ديگر كنم . مرد از وي نيز نوميد شد.
روي به كتاب كرد و گفت : بخواهم رفت . چه خواهي كرد؟ گفت با تو باشم و اگر در گور شوي , مونس تو باشم و چون قيامت شود, دستگير تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم .(149)