آورده اند كه شيري بود كه او را ضعف و سستي بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده كه از حركت باز ماند و نشاط شكار نداشت , و در خدمت او روباهي بود.روزي روباه او را گفت : سلطان جنگل , چرا چنين ضعيف افتاده است ؟ آيا در انديشه معالجه خويش نيست ؟
شير گفت : اگر دارو دست دهد, به هيچ وجه , تاءخير جايز نشمرم و گويند دل وگوش خر, علاج اين ضعف است و آن , اكنون مرا ميسر نيست .
روباه گفت : اگر جناب شير, رخصت فرمايند و اجازت دهند خري به نزدشاان خواهم آورد. شير گفت : چگونه ؟
روباه گفت : در اين نزديكي , چشمه اي است كه رختشويي هر روز براي شستن رخت ها بدان جا مي آيد و با او خري است كه با رخت ها بر پشت او است . چون به چشمه مي رسد, خر را رها مي كند تا در اطراف چشمه بچرد . او را بفريبم و نزد سلطان آورم . شير, پذيرفت و گفت : چنانچه خر بدين جا آوري , دل و گوش او را من خورم و باقي به تو دهم .
روباه به نزد خر رفت و با او مهرباني ها كرد و سخن از دوستي و رفاقت گفت . آن گاه پرسيد كه سبب چيست كه تو را رنجور و نزار مي بينم . خر گفت : صاحبم پي در پي از من كار كشد و علف , چندان كه من خواهم , فراهم نياورد .روباه گفت : ندانم چرا اين محنت و رنج را اختيار كرده اي . خر گفت : هر جا كه روم , همين است . روباه گفت : اگر خواهي تو را به جايي مي برم كه زمين آن را علف هاي تر و تازه پوشانده است و هواي آن همچون بوي عطر, دل انگيز است . پيش از تو خري ديگر را نصيحت كردم و بدان جا بردم و اكنون در آن جاي خرم مي خرامد و به عيش و مسرت , روزگار مي گذراند . خر گفت : چه روز خوبي است امروز كه تو را ديدم . دانم كه شرط دوستي به جاي مي آوري . باشد كه من نيز, خدمتي به تو كنم .
روباه , خر را به نزديك شير آورد. شير قصد خر كرد تا او را شكار كند .اما چون قوتي در بازو نداشت , خر از دست او گريخت .روباه در حيرت شد از سستي شير . خواست كه ترك او گويد . شير, گفت : در اين ناكامي , حكمتي بود كه پس از اين تو را خبر خواهم داد. اكنون دوباره برو. شايد كه او را باز فريب دهي و به اين جا آوري . روباه دوباره رفت . خر به او عتاب كرد و گفت : مرا كجا بردي ؟ اين است شرط دوستي و طريق جوانمردي ؟ روباه گفت : ندانم چرا گريختي ؟ آن كه قصد تو كرد و به سوي تو آمد, خري از جنس تو بود. مي خواست كه تو را استقبال كند و همراه تو شود. خر, تا آن زمان شير نديده بود و وسوسه هاي روباه , باز font-siدر او كارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شير آمد . اين بار در يك قدمي شير ايستاد و شير چون او را در نزديكي خود ديد, جستي زد و بر سر و روي او پنجه زد . خر بر زمين افتاد.شير به روباه گفت : همين جا باش تا من دست و روي خود بشويم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم .چون شير رفت , روباه دل و گوش خر بخورد. شير باز آمد . پرسيد كه دل و گوش كجا شد؟ گفت : عمر سلطان دراز باد, اگر اين خر را دل و گوش بود, دوبار به پاي خود به مسلخ نمي آمد و فريب خدعه هاي من نمي خورد . او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل .(152)