سه تن در رهي مي رفتند يكي مسلمان و آن دو ديگر, مسيحي و يهودي . در راه درهمي چند يافتند . به شهري رسيدند. درهم ها بدادند و حلوا خريدند.
شب از نيمه گذشته بود و همگي گرسنه بودند, اما حلوا جز يك نفر را سير نمي كرد.
يكي گفت : امشب را نيز گرسنه بخوابيم , هر كه خواب نيكو ديد, اين حلوا, فردا طعام او باشد . هر سه خوابيدند . مسلمان , نيمه شب برخاست , همه حلوا بخورد و دوباره خوابيد.
صبح شد . عيسوي گفت : ديشب به خواب ديدم كه عيسي مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابي از اين نيكوتر نباشد. حلوا نصيب من است .
يهودي گفت : خواب من نيكوتر است . موسي را ديدم كه دست من را گرفته بود و مي برد . از همه آسمان ها گذشتيم تا به بهشت رسيديم . در ميانه راه تو را ديدم كه در آسمان چهارم آرميده اي ولي مسلمان گفت : دوش , محمد(ص ) به خواب من آمد و گفت : اي بيچاره !آن يكي را عيسي به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسي به بهشت , تو محروم و بيچاره مانده اي .باري اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت , باز مانده اي , برخيز به همان حلوا رضايت ده . آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نيز نصيبي داشته باشم .
رفيقان همراهش گفتند: و الله كه خواب خوش , آن بود كه تو ديدي . آنچه ما ديديم همه خيالات باطل بود . (158)